غرب شناسی استراتژیک: عصر سوم غرب از زاویه و منظر شناخت و معرفت
غرب شناسی استراتژیک: عصر سوم غرب از زاویه و منظر شناخت (اپیستمولوژی و معرفت شناسی غرب)::: محوری که ما در غرب شناسی استراتژیک داریم محور فرهنگی است و ذات فرهنگ هم »شناخت « است .تاریخ باستان غرب ، از حیث جغرافیایی و از حیث حکومت ها شفاف نیست و برجسته ترین چیزی که در عهد باستان غرب می شود شناخت ، ابعاد فرهنگی غرب است. ( آن چیزی که می خواهیم به آن بپردازیم،کمی سنگین تر از سایر مسایل است و تا حدود زیادی مسایل فلسفی تمدن غرب را واکاوی و بررسی خواهیم کرد)
به طور مشخص فلسفه محض دو زاویه عمده دارد : یکی زاویه اونتولوژیک(بحث هست شناسی)و دیگری زاویه اپیستمولوژیک که به غلط از یونانی به فارسی بنام » هستی شناسی « معنا شده است. بین هستی و هست و بین وجود و موجود باید فرق گذاشت. آنچه در زبان عربی موجود و در زبان فارسی «هست» می نامیم ، در واقع پدیده ای است که عینیت دارد و ما داریم آن را میبینیم . این وسیله موجود است و هست . بین یک مفهوم بنیادی با هستی و وجود آن باید تفاوت قائل شد که این بسیار مشکل است. به ندرت ممکن است ما مرحله ای را در تاریخ غرب از نظر زاویه شناخت بتوانیم نام ببریم که اساسا نگاه بزرگان و مردم غرب به هستی و پدیده های اطرافشان ، نگاه از زاویه وجود بوده باشد . در واقع بیشتر موجودگرا بودند.
غرب شناسی استراتژیک: اسطوره شناسی دکترینال
غرب شناسی: مدرنیته، اومانیسم و سکولاریسم
یکی از اشکالاتی که ما در غرب شناسی داریم و غربی ها در شرق شناسی دارند این است که ما به سادگی به چیزی که نمی بینیم اعتقاد داریم . این روحیه شرقی هاست. ما بحث یؤمِنونَ بِالغَیب را داریم (ایمان می آورند به غیب )، وقتی در مورد روح صحبت می شود در قرآن به صراحت داریم قُلِ الرّوح مِن أمرِ رَبّی ؛ یعنی بگو (به پیامبر )روح به امر پروردگار من است ، و کسی از آن اطلاعی ندارد .کارکرد انسان غربی کاملا متفاوت است . او به این بعد ماوراء نمی تواند برود . اساسا آنچه که ما موارد غیرتعینی می- نامیم و می توانیم ببینیم و به آنها اعتقاد و ایمان داریم ، آنها این ها را می گویند اشراق . این نوع تفکر اشراقی برای انسان غربی موضوعیت ندارد طبیعتا برای ما هم هر چیزی را موجود دیدن ، کارکرد ندارد . در عمل هم یا پای تقدیر و یا پای توکل را وسط می کشیم.
بحث تقدیرگرایی در شناخت یک فرهنگ و تمدن بسیار مهم است. کاربرد کلمه »انشاالله « که در کلام اشعری موضوعیت زیادی داشته است .یعنی اینکه ما بخشی از اختیاراتمان را از خود سلب شده می دانیم و جبری را بر بعضی از موارد حاکم می دانیم که خارج از توان ماست. این را در قالب تقدیر خدا میگذاریم ولی انسان غربی]این طور نیست و[ عینی گراست . مثلا در علم مدیریت غربی ، همه چیز کاملا تبیین می شود و در کنار هم چیده می شود ؛ همه چیز عینی است . این ما هستیم که می توانیم این برنامه را تغییر دهیم و تبیین کنیم و این برنامه و طرح ریخته شده را بودجه ریزی کنیم و مبتنی بر این طرح و برنامه ، جامعه و خودمان را اداره کنیم . جامعه می تواند برنامه صد ساله داشته باشد ، پنجاه ساله در مجلس تصویب شود و حکومت ها و دولت ها اجرا کنند .
غرب شناسی: ریشه های شکل گیری غرب جدید
مسئله شناخت در تاریخ فرهنگی تمدن ها
انسان هم می تواند برنامه داشته باشد اما هیچ جایی برای تقدیر در این برنامه ها نیست همه چیز کاملا عینی است .وقتی نگاهمان به پدیده های اطراف ، نگاه به یک مقوله موجود بود ؛ قدرت ما در دخل و تصرف آن بسیار بالا میرود اما هرگاه پشت و ماوراء این موجودی را دیدیم که نمود این وجود این پدیده می شود ، آنجا قضیه متفاوت است . ازین جهت متفاوت می شود که اراده ها و نیروهایی پشت این مقوله هست که مبتنی بر آن اراده ها ، قطعا دخل و تصرفی در آن صورت می گیرد که از قدرت ما خارج است . ازین زاویه وقتی به قضیه نگاه کنیم این فقط ما نیستیم که برنامه- ریزی می کنیم و برنامه را اجرا می کنیم . این ما نیستیم که همه چیز را تبیین می کنیم. از حضرت امیر پرسیدند که خدا را چگونه دیدید ؟ حدیث نقل به مضمون است و فرمودند: « اینکه بسیاری از طرح و برنامه هایی که تهیه کردم بصورت دیگری از کار درآمد و مشخص شد تصمیم گیرنده دیگری هم غیر از ما هست» می گوییم : الخیر فی ما وقع ؛ یعنی ما خواسته ایم جور دیگری شود اما در مسیر چیز دیگری از کار درآمد این دیگر از قدرت و توان ما خارج است . پس در ساخت یک تمدن و فرهنگ یک ملت در عینیت رفتار سیاسی ، فرهنگی ، اقتصادی یک جامعه و تربیت مردم ، این نوع تلقی ها بسیار مؤثر است.
پس انسان غربی از روز اول اهل تعین بوده و همه چیز را عینی دیده حتی در عصر میتولوژیستیک ، آن خداها را شبیه انسان ترسیم می کرد . اگر به هنر غرب بپردازید به سادگی می بینید که در 3000 سال پیش ، تمام خدایانی که پیکر آنها را می تراشیدند ، پیکر انسان های برومندی بوده است . چهره های شاخص آنها هم به همین نسبت . فلسفه محض بحث از اونتولوژی یا هست شناسی است ، نه هستی شناسی . بحث از وجود شناسی نیست ، از موجودشناسی است . اساسا در متن فلسفه اسلامی این تفکیک جدی صورت گرفته است. اینکه بعدها فلاسفه اسلامی و طلبه های علوم اسامی این تقسیم بندی را در مورد ارسطو و افلاطون 2500 سال پیش هم صورت می دهند که ارسطو فیلسوف وجودگرا و افلاطون فیلسوف ماهیت گراست ، در واقع جعلی است که توسط ما صورت گرفته است و چنین چیزی موضوعیت ندارد.
پس یک نگاه در زمینه شناخت بحث اونتولوژیک و هست شناسی هست شناخت انسان از موجودات اطرافش بحث موجودیت ها بوده ، لذا وقتی ما می خواهیم دور وبرمان را بشناسیم ؛ جهان شناسی کنیم ؛ پدیده های پیرامونمان را ببینیم و از جهان شناسی به جهان بینی برسیم نیاز به معرفت شناسی داریم . انسانی که جهان بینی ندارد ، در حرکت اجتماعی خود نمی تواند سیر کند نیاز به کارکرد معرفت شناختی دارد ، آن هم معرفت شناسی از زاویه اپیستمولوژیک یا شناخت شناسی یک رابطه جدی هم بین اینها هست ، هرچقدر اپیستمولوژی و شناخت شناسی قوی تر باشد ، طبیعتا بُعد اونتولوژیک و هست شناسی و موجود شناسی هم قوی تر است . هر قدر کارکرد و ساز و کار شناخت شناسی فرد یا یک فرهنگ ضعیف تر باشد به همان نسبت قدرت درکش از هستی و پدیده های پیرامونش هم ضعیف تر است.
اگر ما بخواهیم مبتنی بر حواسمان پدیده های اطرافمان را ارزیابی کنیم با توانایی و قدرت این حواس قادریم پدیده ها را بشناسیم . این آن محدودیت بزرگی است که در اینجا وجود دارد چون از ابتدا محور ما حول محور سیر فرهنگ تاریخی و تاریخ فرهنگی غرب بوده تا به زمانی برسیم که تاریخشان عینیت جدی تری پیدا می کند و بتوانیم غرب شناسی را ملموس و امروزی کنیم چون محور نگاه ما بحث شناخت بوده . همچنان ، هم در عصر شمن گرایی و هم در عصر اسطوره گرایی و هم در عصر طبیعت گرایی آنچه که بر دیگری سبقه داشته بحث اونتولوژیک غرب ، نسبت به اپیستمولوژیک آن و بحث هست شناسی آن ، نسبت به معرفت شناسی بوده است .
غرب شناسی: قرون وسطی و غرب تئوسانتریک و کاسموسانتریسم
معرفت شناسی آنها گم بوده است. قبل از اینکه ساز و کار و سیستم معرفتی شان را ارتقا بدهند برعکس شرقی ها که بجای اینکه اول پدیده ها را تبیین کنند به ساز و کار و شناخت خود ارجحیت دادند (این شرق در اینجا منظور شرق دینی نیست بطور عمده منظور شرق روح گراست از کانون ایران منطقه زرتشتی ها و پاکستان و هند به سمت شرق کره زمین )و چون ساز و کار شناخت را ضعیف دیدند در نتیجه نگاهشان در شناخت هستی و پدیده های پیرامونی نقصان بسیار داشته است در عصر دوم (عصر میتولوژیستیک )همه چیز را در چهارچوب اسطوره ها دیدند و رمز و راز هر پدیده ای را نتوانستند کشف کنند یک خدایی برایش دیدند و یک دیو یا غولی برای آن ترسیم کردند و در گام سوم ، پهلوان و قهرمانی را اسطوره سازی کردند تا با معضلات دست و پنجه نرم کند.
اما آرام آرام پس از عصر هومر ، دورانی در غرب بوجود آمد (تقریبا از قرن هشتم قبل از میاد تا قرن پنجم قبل از میاد در طول این 300 سال که دوران طبیعت گرایی نامیده می شود )که در تاریخ غرب و در شناخت غرب اهمیت بسیار زیادی دارد . کما اینکه ما همچنان در غرب ، شمن گرایی ، جادو جمبل ، فال گیری ، رمالی و همچنین اسطوره پردازی را زنده می دانیم ، یکی از کارکردهای غرب امروز هم طبیعت گرایی است. این طبیعت گرایی ریشه در همان طبیعت گرایی عهد باستان آنها دارد ، بخصوص دوستانی که فیزیک و شیمی و زیست شناسی می خوانند ریشه این نگاه به علوم امروزی در این حیطه ها را باید در آنجا جستجو کنند که این بنیان از کجا شروع شد .
اسرافیل: متن سخنرانی حسن عباسی با موضوع غرب شناسی استراتژیک// غرب شناسی استراتژیک| عصر سوم غرب از زاویه و منظر شناخت (اپیستمولوژی و معرفت شناسی غرب)