شرق و غرب و اسلام | تبادل فرهنگی و تهاجم فرهنگی
شرق و غرب و اسلام | تبادل فرهنگی و تهاجم فرهنگی: معمولا تصور می شود که اگر راه ابوریحان بیرونی و خوارزمی و دیگر دانشمندان مسلمان ایرانی را با ثبات قدم بیشتری طی می کردیم، امروز به نتایج غرب می رسیدیم. اما می بینیم که چنین نیست. در واقع از ابتدا در غرب سنخ خاصی از علم مطرح بوده است.
می دانیم که ارسطو برهان را جزء صناعات خمس می گیرد. صناعات خمس همان تخنه های پنج گانه است. از این رو، کل فلسفه و حکمت نظری غرب، مبتنی بر صنعت و به اصطلاح تکنیک است. البته تکنیک در اینجا به معنای تکنولوژی جدید نیست، بلکه مقصود این است که حتی حکمت نظری آنها هم مبتنی بر تخنه است. همین طور حکمت عملی آنها یعنی سیاست مدن و تدبیر منزل، فنون (تخنه های) خاصی است که شخص برای اداره و مدیریت یاد می گیرد. به طور کلی همه علوم و معارف یونانی مبتنی بر تخنه است.
حال باید ببینیم تخنه چیست؟ در تعریف تخنه با توجه به مناسبت آن با تکنولوژی، بعضی گمان می کنند که به معنای تولید است. در حالی که در نظر یونانی ها تخنه نوعی علم است، منتها علمی که متوجه تولید و ابداع و مترصد نتیجه است. یعنی تمام فرهنگ غربی، چه حکمت نظری و چه حکمت عملی و چه حکمت صناعی، به نام productivity فکر می کند و در پی کسب نتیجه است. در حالی که شأن علم در عالم اسلام این نبوده است. در عالم اسلام و ادیان دیگر در واقع همه عالم یک واحد تلقی می شده و علم طبیعی هم در جنب دین و در سایه وحی مطرح بوده است.
یعنی معتقد بوده اند جلوات خدا در طبیعت هم وجود دارد و هر دو عالم یک فروغ روی اوست. آیات خدا هم انفسی است و هم آفاقی. به همین جهت کسانی که در طلب علم بودند قصد استیلا و سیطره نداشتند؛ یعنی موسَس بر سیطره و مسبوق بر استیلا نبوده است.
اگر ما امروز می بینیم که همه چیز در تمدن غرب به استیلا و قهر سیاسی ختم شده است، نباید تعجب کنیم، زیرا در حقیقت نتایج و آثار آنچه که از اول در فرهنگ و تمدن غرب مضمر بوده، آشکار شده و آنچه از اول در دل این فرهنگ و تمدن بوده، به ظهور رسیده است. بنابراین اگر ما در مسند آنها نیستیم، نباید تعجب کنیم. آنها نیز نباید به جای ما می بودند. ما عز معنوی و اسلامی خود را فراموش کرده ایم و عالم را از دید آنها می بینیم و فکر می کنیم آنها (تمدن غرب) مشکلی ندارند.
به هر حال آنها در نظر ما بزرگ جلوه می کنند. در حالی که اگر توجه کنیم و به خود بیاییم، می بینیم که باید در مقام تمکین شرقی خود ثابت باشیم و بر اریکه عزّ معنوی خود تکیه زنیم و خود و ارزش ها و معارف خود را حفظ کنیم. ملتی با چند هزار سال سابقه فرهنگ و تمدن و با این غنای معنوی در برابر ملتی که سابقه چندانی ندارد، سخنان و پیام های مهمی باید داشته باشد.
برخورد رویاروی و استراتژیک ما با غرب، یعنی برخوردی همچون خودشان، برخورد درستی نیست. ما نباید تا حد یک کشور ساده در عرف روابط بین الملل تنزل کنیم و بخواهیم همه چیز را در حدو سیاست حل و فصل کنیم. موضع ما باید موضع تمکین و اقتدار روحانی و عزّ معنوی باشد. باید با حفظ علو ایمانی خود آنها را که در چنبر زمان و تاریخ خطی گرفتار شده اند، نجات دهیم و بگذاریم به کار گل خود، کار تولید و صنعت و فن آوری، مشغول باشند و ما نیز از ثمرات آن بهره مند شویم. باید بسیاری از کارهای غربی ها را کودکی یک تمدن تلقی کنیم و در برابر لگدپرانی های این کودک بی ادب، صبر و حوصله داشته باشیم.
ما باید نشان دهیم که شرقی هستیم و تفکر معنوی داریم. باید معضلاتی را که غرب با آن رو به روست، درک کنیم و آنها را از معضل اصلی شان که گرفتار شدن در چاه زمان و زمان زدگی است، نجات دهیم و بارقه ی معنویت را به دل آنها بتابانیم. بدین ترتیب، دل آنها به طرف ما می آید و مبانی یک مبادله ی درست و دیالوگ صحیح استوار می شود.
برخی گفته اند که اگر پیامبران در زمان ما بعث می فرمودند در برنامه های تبلیغی خود فقط توسعه و آزادی و عمران شهرها را قرار نمی دادند، زیرا اقامه صلات و تعمیر قلوب به عنوان برنامه اصلی ایشان مطرح بود. اما آیا حفظ این نتیجه، موجب این نخواهد شد که عده ای گمان کنند اسلام به سوی باطنی گرایی و صرف آخرت گرایش دارد؟ یعنی اسلام را مساوی با وجهه ی شرقیه در نظر بگیرند؟
در حالی که اگر می گوییم در اسلام، تنها جهت دنیا و توسه اصل نیست، به این معنا نیست که فقط و فقط جهت عقبی و آخرت اصل است. پیامبر اکرم اسلام (ص) می فرمایند چشم چپ برادرم موسی (ع) بینا بود و چشم راستش سویی نداشت، در حالی که برادرم عیسی (ع) بر عکس، چشم راستش بینا بود و بعد می فرمایند «انا ذوالعینین». ذو العینین بودن ایشان جمع بین ظاهر و باطن، یا جمع میان اول و آخر است. در جایی دیگر فرموده اند: «اوتیت جوامع الکلم» با توجه به این اقوال، آیا نمی توان گفت که در اسلام، صرف توسعه اصل نیست؟ اما نه به این معنا که فقط عقبی و آخرت اصل است.
در اسلام تقابل میان شرق و غرب و زمین و آسمان از میان برخاسته و برخاستن این تقابل یعنی توحید. مادامی که شخص به توحید نرسیده است، در مقابل این مسائل قرار دارد. چنان که حضرت فرموده اند: شریعت اقوال، طریقت افعال و حقیقت احوال من احوال است و کسانی به حقیقت می رسند که موحد باشند. شیخ سید حیدر آملی در تفسیر این حدیث هنگامی که الشریعه اقوالی» را می آورد، می گوید کسانی که به قول می روند روحیه تهود و اقبال به دنیا پیدا می کنند و کسانی که بر عمل می روند با روحیه تنصر زندگی می کنند و انها که به اندازه وسع خود هم حالِ نبی اند، موحدند. بنابراین باید بگوییم در اسلام جمع بین ظاهر و باطن مطرح است نه اینکه بگوییم ظاهر هست و باطن نیست یا باطن هست و ظاهر نیست. به همین جهت، امت اسلامی امت وسط خواهد بود.
بنا بر این تفسیر، شرق و غرب دو جهت افراط یا تفریط، یا دو حد نهایی تلقی می شوند و اسلام در مقام وسط بین این دو قرار می گیرد: ما نه به باطنی گرایی هندوها توجه کردیم، نه به تکنولوژی و مدرنیته غربی ها. حد توسعه ما نیز باید بر همین اساس باشد. اگر بر حسب نظریه پیشرفت در باب عقب ماندن و نماندن خود قضاوت کنیم، از پیش تسلیم به اصول و مبانی فرهنگ غرب شده ایم. توسعه ما فقط مخصوص ماست و حد آن را مجموعه ی سنن و تاریخ و فرهنگ ما مشخص می کند. بنابراین ما وضع و تقدیر دیگری داریم و در این عالم قرار است نقش دیگری ایفا کنیم و این امر را نباید صرف عقب بودن از قافله علم و تمدن غربی تلقی کرد.
نوع و میزان توسعه هر یک از تمدن های آسیایی خاص خود آنهاست و این بسته به منزلت وجایگاهی است که هر یک از این تمدن ها، به استناد وضع تاریخی، جغرافیایی و بر اساس ودایع فرهنگی و سنن علمی خود، به راسیونالیته ی غربی می دهند.
وقتی در باب تبادل فرهنگی سخن می گوییم، در حقیقت مساوات دو طرف تبادل را پذیرفته ایم؛ یعنی حق مساوی برای مبادله. این مساوات دو طرف تبادل چیزی است خاص دوره جدید و به تبع پیدایش مفهوم جدید دولت به دست آمده و سرانجام در انقلاب کبیر فرانسه به تسجیل رسیده است.
البته در گذشته این طور نبوده است که اگر ملتی به ملت دیگر چیزی می دهد، لزوما آن ملت هم باید جواب بدهد. در واقع ملتی اقتدار فرهنگی و فلسفی و معرفتی داشته و قوم دیگر نداشته است. این تبادلات بزرگ، مثلا اخذ و انتقالی که فرهنگ یونان از فرهنگ ماوراءالنهر و فلسطین می کند و عهد عتیق یه یونانی ترجمه می شود و تبادلی که میان فرهنگ رومی و هلنی از طریق ترجمه صورت می گیرد و انتقال علوم به عالم اسلام، یک طرفه بوده است. گو اینکه ابتدا زمینه نوعی استقبال و نوعی قبول و پذیرش، از جانب قومی که فرهنگی را قبول می کند، فراهم شده بود.
در این خصوص و از باب مثال می توان به ترجمه متون هندوها نیز اشاره کرد. مهمترین متون هندوها حدود چهارصد سال پیش به فارسی ترجمه شده است. یعنی در سال هزار و بیست و سه هجری، مهابهاراتا توسط میرغیاث الدین علی قزوینی به فارسی ترجمه شد. حدود بیست سال پس از آن داراشکوه نیز حدود پنجاه اوپانیشاد اصلی را به فارسی برگردادند. اما مسئله این است که چقدر این متون در ایران خوانده شده است و چقدر سنت فلسفی و عرفانی و معارف ما به این متون توجه کرده اند؟ چقدر این متون در ایران با سمع قبول شنیده شده است؟
با طلوع اسلام ساحتی گشوده شد و اهتمامی پدید آمد تا مثلا فردی از فاراب با توجه به امکانات ان زمان به بغداد برود و نزد استاد منطق، منطق بیاموزد. چگونه این زمینه ها پیش می آید؟ چرا قبل از ظهور اسلام ایرانیان برای انتقال علوم یونانی اقدامی نکردند؟ چگونه اسلام زمینه ی این مبادله را فراهم کرد؟ و بعد اینکه وقتی ما به علوم یونانی توجه کرده ایم، چرا تنها به علوم فلسفی توجه کردیم اما ایلیاد و اودیسه و یا آشیل را ترجمه نکردیم؟
بنابراین، اگر قرار است مسیر بحث از حوزه جامعه شناسی فرهنگی که در ذیل آن تبادل فرهنگی به معنای جدید لفظ مطرح می شود، خارج به وجوه فلسفی تر آن مودی می شود، باید به اخذ و انتقال علوم از فرهنگی به فرهنگ دیگر بپردازیم و ببینیم که چطور شد ما به طرف علوم یونانی سوق پیدا کردیم و چطور از ترجمه ی این متون استقبال شد، اما از متون هندویی استقبال نشد؟
اینکه آیا همه ی فرهنگ ها میل به بسط و گسترش دارند، یا آیا فرهنگی هم هست که در خود می ماند و بسط پیدا نمی کند، می توان گفت که خصوصیات ذاتی فرهنگ در بسط و گسترش آن موثر است. مثلا می دانیم که نظام هندو از نظر هندوان قابل بسط نیست، یعنی سنت جهانی یا به تعبیر هندوان ریتا یا دارمای ازلیه ای وجود دارد که اگر کسی هندو متولد شد، هندوست، اما اگر هندو متولد نشد، دیگر هندو نخواهد شد. در آنجا اصلا conversion و از دینی به دین دیگر امدن و یا صدور آیین معنایی ندارد. وضع و معارف این قوم در جنب معارف اقوام دیگر چه وضعی پیدا می کند؟
و بالاخره، چرا ما اکنون قرابت بیشتری با معارف غربی احساس می کنیم و چرا در حافظه و فتوای باطن ما لس آنجلس و نیوجرسی نزدیک تر از کلکته و دهلی است، در حالی که ما از نظر مسافت به این مناطق نزدیک تریم؟ به خصوص آن زمان که پاکستان حائل نبود و ما همسایه ی هندوستان محسوب می شدیم، چه چیزی مانع و حاجب ما می شد؟ از طرف دیگر می بینیم که غربی ها اخیرا به اسلام توجه کرده اند. چه چیزی این قرابت و نیاز را ایجاد کرده است؟
سرباز عقل: مقالاتی درباره پدیدار شناسی هنر مدرنیته: محمد رضا ریخته گران // تبادل فرهنگی و تهاجم فرهنگی /// شرق و غرب و اسلام | تبادل فرهنگی و تهاجم فرهنگی