تاریخ فلسفه غرب. دو بونال و سنت گرایی در برابر انقلاب کبیر فرانسه
تاریخ فلسفه غرب
دو بونال: سنت گرایی در برابر انقلاب کبیر فرانسه
لویی گابریل آمبرواز، ویکُنت دو بونال (1754- 1840م.) از لحاظ فلسفی فرد موثرتری بود. در 1790م. عضو مجلس موسسان و قبلا افسر گارد سلطنتی بود، اما در 1791م. مهاجرت کرد و با تنگدستی زندگی کرد. در 1796م. کتابش را با عنوان نظریه قدرت سیاسی و دینی در جامعه مدنی در کنستانس انتشار داد. به هنگام بازگشت به فرانسه از ناپلئون، که او را وسیله ای برای وحدت سیاسی و دینی اروپا می دید، پشتیبانی کرد. اما پس از بازگشت خاندان بوربن از سلطنت پشتیبانی کرد. در 1800م. رساله تحلیلی درباره حقوق طبیعی سامان اجتماعی را انتشار داد. به دنبال آن، قانونگذاری نخستین را در 1802م. منتشر کرد. آثار دیگر او عبارت است از: پژوهش های فلسفی درباره هدف های اصلی علوم اخلاقی (1818م.) و اثبات فلسفیِ اصل مقدم جامعه (1827).
گاهی گفته اند که بونال کل فلسفه را رد می کند. البته این گفته نادرست است، اما راست است که او بر ضرورت یک بنیاد دینی برای جامعه تاکید می ورزد و این ضرورت را در برابر نارسایی فلسفه به عنوان بنیادی اجتماعی می نهد. به نظر او اتحاد بین جامعه دینی و سیاسی «همان قدر برای ایجاد هیئت مدنی یا اجتماعی لازم است که تقارن اراده و عمل برای ایجاد نفس ضرورت دارد، حال آنکه برای انشا و تصویب قوانین، فلسفه مرجعیت ندارد» این نیز راست است که او بر توالی نظام های معارض تاکید زیادی می کند و نتیجه می گیرد که «اروپا... هنوز در انتظار یک فلسفه است». در عین حال ستایش آشکار خود را از بعضی فیلسوفان نشان می دهد. برای مثال، از لایب نیتس به عنوان «شاید جامع ترین نبوغی که در بین مردم دیده شده است» سخن می گوید. از این گذشته، بین اصحاب تصورات و مفاهیم از افلاطون به بعد، «که عالم را روشن کرده اند» و اصحاب تخیل، از قبیل بیل، ولتر، دیدرو، کوندیاک، هلوسیوس و روسو که مردم را گمراه کرده اند، فرق می گذارد. قلمداد کردن نویسندگانی چون بیل و دیدرو به عنوان اصحاب تخیل شاید عجیب به نظر برسد؛ اما اشاره بونال به متفکرانی نیست که گرایش شاعرانه دارند. اشاره او در اصل به کسانی است که همه تصورات را از تجربه حسّی اخذ می کنند. برای مثال، وقتی کوندیاک از «احساس های تغییر شکل یافته» سخن به میان می آورد، این عبارت احتمالا به تخیلی ارجاع دارد که می تواند به دلخواه خود تغییر شکل ها و تغییراتی را تصور کند. «اما این تغییر شکل، هر آینه به اعمال ذهن اطلاق می شود، جز لفظ بدون معنا نیست؛ و خود کوندیاک در نسبت دادن کاربرد رضایت بخشی به تغییر شکل احساس، به اغتشاش بسیار گرفتار شده است.»
به طور کلی اصحاب تخیل، آن طور که بونال از این اصطلاح برداشت می کند، حسی گرا، تجربه گرا و مادیگرا هستند. اصحاب تصورات یا مفاهیم در اصل کسانی هستند که به تصورات فطری معتقدند و این ها را به منشا نهایی شان نسبت می دهند. از این رو افلاطون اظهار داشت «مُثُل فطری یا مُثل کلی را عقل متعالی در ذهن ما نقش زده است.»، حال آنکه ارسطو «با رد کردن مثل فطری و نشان دادن تصورات به این صورت که فقط به وساطت حواس به ذهن راه می یابد، مرتبه عقل انسان را فروکاست». «دکارت اصلاحگر فلسفه در فرانسه بود»
در واقع این نکته راست است که بونال به وجود نداشتن فلسفه در میان یهودیان عصر تورات و در میان سایر اقوام زورمند مانند رومیان و اسپارتیان باستان اشاره می کند و از فلسفه تاریخ نتیجه می گیرد که فیلسوفان نتوانسته اند برای بحث های نظری شان مبنای مطمئنی بیابند. البته این نظر را نمی پذیرد که بنابراین ناگزیریم از فلسفه دست بشوییم و آن را یکسره رد کنیم؛ بعکس باید به جست و جوی «حقیقتی کاملا اساسی» که بتواند نقطه عزیمت مطمئنی باشد برآییم.
نیاز چندانی به گفتن این نیست که بونال نخستین کسی نبود که به جست و جوی مبنای مطمئنی برای فلسفه برآمد. آخرین کس هم نبود. مع هذا بد نیست بگوییم که او «حقیقت اساسی» را در زبان می بیند. به طور کلی فلسفه «علم به خدا، به انسان و به جامعه است» پس حقیقت اساسی که دنبال می شود باید در کنه انسان و جامعه نهفته باشد و این حقیقت زبان است. ممکن است به نظر برسد که زبان نمی تواند حقیقتی اساسی باشد. اما به گفته بونال، ممکن نیست ایشان زبان را برای بیان افکار خود اختراع کرده باشد، چه، فکر، که متضمن مفاهیم کلی است، خود مستلزم نوعی زبان است. به عبارت دیگر، انسان برای بیان افکارش بایستی موجودی باشد که از قبل، از زبان استفاده می کرده است. انسان برای انسان بودن به زبان نیاز دارد. به علاوه، زبان شرط اولیه جامعه انسانی است و بدون آن جامعه نمی تواند وجود داشته باشد.
سرباز عقل: تاریخ فلسفه کاپلستون