نقد نیچه به دین مسیحیت و دین بودایی
نقد نیچه به دین مسیحیت و دین بودایی: مسیحیت همین که نخستین خاستگاه خود، یعنی پست ترین طبقه ها و عالم زیرین جهان باستان را ترک گفت و در بین اقوام وحشی در پی کسب قدرت برآمد، نه تنها برای تحقق خود به مردمانی خسته نیازمند بود، بلکه به انسان هایی از درون وحشی و برهم ریخته یا همان انسان های قدرتمند، اما ناتوان نیاز داشت.
در مسیحیت، ناخشنودی از خویشتن و رنج، به خودیِ خود همانند بودایی، حساسیت فوق العاده و تحمل درد نیست، بلکه بیشتر میلی فراوان به دگرآزاری و فراموشی مشکل درونی با رفتار و تصورهایی خصمانه است. مسیحیت به مفاهیم و ارزش های وحشیانه نیاز داشت تا بر وحشیان حاکم شود و از آن جمله می توان به قربانی ساختن فرزند نخست، خون آشامی حین صرف شام، خوارداشت عقل و فرهنگ، شکنجه و آزار با بهره گیری از تمام شیوه های محسوس و نامحسس و بزرگداشت بی حد و حصر آیین ها اشاره کرد.
دین بودایی دینی برای انسان های متأخر، برای نژادهای مهربان، لطیف و به معنویت گرویده ای است که درد را به آسانی حس می کنند (هنوز اروپا برای پذیرش چنین دینی بسیار ناپخته است). دین بودایی همان بازگشت به آرامش و شادکامی، به پرهیز در امور معنوی و پایداری معینی از نظر جسمی است. ولی مسیحیت در پی آن است که بر درندگان حاکم شود و ابزارش بیمار ساختن، و همین تضعیف دستوری مسیحی است برای رام کردن و متمدن ساختن.
دین بودایی دینی برای پایان و خستگی از تمدن است و مسیحیت حتی به تمدن هم نمی رسد و تنها شاید آن را بنیان نهد.
نقد دین مسیحیت و کلیسا در نظر نیچه
باز هم تکرار می کنم، دین بودایی صدها برابر سردتر، حقیقی تر و عینی تر است. در این دین نیازی نیست که درد و رنج خویش را با تفسیر گناه محترم شماریم، بلکه تنها فکر خویش، یعنی «رنج بردن» را بر زبان می آوریم. در مقابل برای فرد وحشی رنج به خودی خود امری درخور احترام نیست و برای آن که او بتواند رنج خویش را بازگو کند، نیازمند شرح و تفسیر است (غریزه اش بیش تر میل به انکار رنج و تحمل خاموش آن دارد). در این حالت واژه ابلیس نوعی نیک خواهی است، زیرا این چنین خصمی بس پرقدرت و هراس انگیز دارند و نباید از رنج حاصل از این خصم شرم کنند.
دین مسیحیت در اساس دارای برخی ظرافت های مشرق زمین است. به خصوص در این دین اهمیتی ندارد امری حقیقی یا غیر حقیقی باشد، بلکه مهمترین نکته باور هر امری به مثابه حقیقت است. حقیقت و باور به این که امری حقیقی است، دو عالم کاملا متفاوت با هم و متضاد با یکدیگر است و می توان از راه های کاملا متفاوت به هر یک دست یافت.
ویژگی حکیمان مشرق زمین آن است که از این نکته به نیکی آگاهی دارند و افلاطون، بر همنان و شاگردان این حکمت خاص آن را خوب در می یابند. برای مثال اگر نیک بختی احساس رهایی از گناه باشد، شرط دستیابی به این نیک بختی آن نیست که فرد حتما گناه کرده باشد، بلکه تنها احساس گناه نیز کافی است. اما هر جا که ایمان ضروری باشد، باید خرد، شناخت و پژوهش را بی اعتبار دانست و به این ترتیب راه دستیابی به حقیقت بسته می شود.
امید فراوان محرکی بسیار قوی تر از هر نوع نیک بختی واقعی برای زندگی است. باید فرد در حال رنج را با بهره جویی از امیدی حفظ کرد که هیچ واقعیتی با آن در تضاد نباشد، یعنی امید به عالم دیگر. (دقیقا به دلیل همین توانایی حفظ بدبختان، امید را یونانیان پلیدترین و موذی ترین پلیدی می دانستند که در گنجینه ی پلیدی ها بر جای می ماند). چون عشق، امری ممکن است، پس خداوند بی شک فردی چون انسان است و برای آنکه بتوان پست ترین غریزه ها را ارضاء کرد، خدا باید جوان باشد.
برای ارضاء شهوت زنان، قدیسی زیبا و برای مردان، مریم را مطرح ساخته اند. البته شرط تحقق مسیحیت آن است که بر سرزمینی حاکم شود که در آنجا آیین آفرودیت و آدونیس پیشتر مفهوم آیین دینی را مشخص کرده باشند. ضرورت پاکدامنی و قدرت و کشش درونی، غریزه ی دین را تقویت می کند و آیین را گرامی، شور و روح می بخشد. عشق آن حالتی است که انسان امور را بیش تر به گونه ای ببیند که به آن گونه نیست و در اوج آن نیرویی توهم زا و نیز آن نیروی حلاوت بخش و ابهام برانگیز وجود دارد.
در عشق بیش از سایر مواقع هر امری را تحمل می کنیم. می شد دینی ساخت که با آن بتوان عشق ورزید و به این ترتیب انسان از بدترین جنبه ی زندگی خود رهایی می یافت و دیگر هیچ نمی دید. همین اندازه در باب سه فضیلت مسیحی، یعنی ایمان، عشق و امید کافی است و من بر آنها نام سه هوشمندی مسیحیت را می نهم. بودایی برای دستیابی به این مقام دارای هوشی سرشار و بس کهن و آیینی بیش از حد پوزیتیویستی است.
مفهوم خدا در مسیحیت، یعنی همان خدای بیماران، خدای تارتننده، خدای شبح گونه، از فاسدترین مفاهیم خداست که در زمین به آن رسیده اند. شاید این خدا شاخصی برای نمایش پایین ترین حالت در سیر نزولی گونه ی خدایی باشد. خدا بدل به مفهوم متضاد با زندگی شده است، به جای آنکه توجیهی و تاییدی بر آن باشد! با این خدا به زندگی، طبیعت و خواست زندگی خصومت ورزیده اند! خدا راهی برای نفی «عالم وجود» و نیرنگی برای «عالم آخرت» شده است.! با این خدا، نیستی، جنبه ای خدایی یافته است و خواستِ نیستی، تقدس!...
این که نژادهای قدرتمند شمال اروپا خدای مسیحی را انکار نکرده اند، احتمالا نشانه ای افتخار آمیز برای حس دینی آنان نیست، دیگر از سلیقه ی آنان در این زمینه سخنی به میان نمی آورم. شاید با چنین زاده ی بیمارگونه و فرتوتِ تباهی، چاره ای جز سازگاری نداشتند. اما طوق لعنتی، پیوسته بر گردن آنان است، چون نتوانستند از عهده ی آنان بر آیند و به این ترتیب بیماری، پیری، تضاد با همه ی غرایز خویش را پذیرفتند و از آن زمان به بعد دیگر خدایی نیافریدند!
حدود دو هزار سالی گذشت و خدایی جدید نیامد! بلکه این خدای واپسین و والاترین، این شبح آفریننده، این خدای ترحم برانگیزِ وحدانیتِ کسالت بار مسیحی، گویی به حق، حیات خود را ادامه می دهد! با این برساخته آمیخته از تباهی، پوچی و تضاد مهر تاییدی زده اند بر همه ی غرایز تباه کننده، بر بیم و هراس ها و خستگی های روح !
برای نتیجه گیری از هر آنچه گفتیم، باید مفهوم خدا در مسیحیت را نقد کنیم... ملتی که خود را باور داشته باشد، خدایی خاص خود را دارد و در وجود این خدا آن شرایطی را ارج می نهد که با آن به مرتبه ای والا دست یافته است، یعنی فضیلت های خویش را می ستاید و علاقه به خویشتن و احساس قدرت خود را در وجودی فرافکنی می کند که از او می تواند سپاسگذار باشد.
ثروتمند در پی بخشش است و قومی مغرور به خدایی نیاز دارد تا برایش قربانی بدهد... دین در چنین شرایطی نوعی آیین سپاسگذاری است. فرد خویشتن را سپاس می گوید و برای این کار به خدایی نیاز دارد. چنین خدایی باید قادر باشد که سود یا زیانی برساند، دوست یا خصم باشد و در شرایط نیک یا بد پیوسته فرد را مسحور خود سازد. عقیم ساختن خلاف طبیعتِ خدا و تبدیل آن به خدای نیکی ها، کاری بس ناپسند است. به خدای بد چون خدای نیک نیاز است، یعنی فرد وجود خویش را مرهون شکیبایی و انسان دوستی صرف نمی داند...
اگر خدا خشم، انتقام، حسد، تمسخر، نیرنگ و نیرو نداشته باشد، پس دیگر چه قدرتی دارد؟ آن خدایی که حتی شور پیروزی و نبرد را نشناسد به چه دردی می خورد؟ چنین خدایی را نمی توان فهمید، یعنی اصلا چه فایده ای دارد؟ بی شک زمانی که ملتی نابود می شود، زمانی که ایمان به آینده و در نهایت امید به آزادی از بین می رود، آن زمان که تسلیم، نخستین شرط سودمندی و فضیلت های تسلیم شدگان شرط حفظ خویشتن قلمداد می شود، باید خدای آن قوم نیز تغییر کند.
این خدا حال بدل به موجودی زبان بسته، هراسان و فروتن می شود و انسان ها را به «آرامش روح»، «دوری از کینه توزی، احترام»، «عشق» به دوست و دشمن فرا می خواند. به همه امور پیوسته جنبه اخلاقی می دهد و به غار فضیلت های خصوصی می خزد و خدای همگان می گردد، موجودی خصوصی و جهان وطن...
دین بودایی و نقد نیچه به دین مسیحیت
پیشتر همین خدا نماد ملت، نماد قدرت هر ملتی، نماد جلوه های تهاجمی بود و عطش نیل به قدرت را در روح ملت ها نشان می داد و حال او تنها خدایی مهربان است... در واقع هیچ راه دیگری برای خدایان نیست، یعنی یا آنان خواستار قدرت هستند و مدت های مدید خدایان ملت ها خواهند ماند و یا خدایانی بی قدرت اند که در راه دستیابی به قدرت و به همین دلیل از سر ضرورت مهربان می شوند...
سرباز عقل: دجال: نقد مسیحیت: فردریش نیچه// نقد نیچه به دین مسیحیت و دین بودایی